داستان زندگی یک مسلمان

 

من متولد کشور فرانسه بودم و روزی از روز های دانشجویی فهمیدم چندتا از دانشجوهای دانشگاهمان مسلمان و شیعه هستند. من کتابی را در دستشان دیدم که این طور نوشته شده بود : Quran

وقتی نامی را که دیده بودم در اینترنت جست و جو کردم با چیزهای بسیار جالب و دلنشین و زیبایی آشنا شدم و تصمیم گرفتم درمورد این دین و مذهب و کتاب بیشتر بدانم . اما در یکی از این روزها تصادف شدیدی کردم و پایم به بیمارستان کشید. نصفه شب روی تخت بیمارستان خوابیده بودم و وقتی برای نوشیدن یک لیوان آب بیدار شدم زمزمه ی آشنایی را شنیدم. خانمی که تختش کنار من بود داشت همان کتاب را با ترجمه ی فرانسوی می خواند! خوشحال شدم و سعی کردم با دقت به آن گوش دهم. صبح که بیدار شدم دیدم همان خانم دارد وسایلش را جمع می کند و مرخص شده است! از او پرسیدم : دیروز حالتان خیلی بد بود. چگونه اجازه ی ترخیص گرفتید؟! جواب داد: دیشب از خدا درخواست کردم که بهبود پیدا کنم او هم دعایم را شنید و پذیرفت. و به سرعت رفت. با دیدن این  معجزه تصمیم گرفتم که تا جایی که می توانم به پوششم اهمیت بدهم و تا جایی که می توانم کار خیر انجام دهم.

بعدها که مسلمان شدم هیچ احساس پشیمانی ای به من دست نداد.